برای تحلیل علت تعمیق شکاف میان مردم و سیاستگذار، ابتدا باید ماهیت رابطه مردم با حکومت را بررسی کنیم. رابطه مردم با حکومت در ایران یک رابطه قراردادی به معنی دقیق کلمه و یک رابطه کارفرما-کارگزاری به شکل ماهوی نیست.
قبل از انقلاب، ایران همیشه یک شاه صاحب سلطنت داشت که خود را صاحب و در بهترین حالت پدر ملت میدانست، بعد از انقلاب نیز به نظر میرسد شکل دیگری از همان رابطه به لحاظ کیفیت تداوم یافته است.
با بررسی دقیقتر این موضوع، به روشنی میبینیم که در چنین ساختاری که در آن رابطه قراردادی یا کارفرما-کارگزاری بین مردم با حکومت برقرار نیست و دولت (state) به مردم وابسته نیست، میان طرفین شکافی وجود خواهد داشت. البته بسیاری اوقات ممکن است رابطه این دو خوب باشد و بسیار از یکدیگر حمایت کنند، همچنان که فرزندی از پدر خود حمایت میکند چون بین او و پدرش رابطه مناسب و قابل قبولی برقرار است. اما زمانی هم ممکن است بین این پدر و پسر اختلاف نظر و حتی درگیری پیدا شود که تجربه سالهای گذشته شباهتهایی به این مثال دارد. در واقع نوع رابطه مهمتر از جهت رابطه است. رابطه قراردادی یا کارفرما-کارگزار با رابطه پدرانه و برتری حاکم بر مردم فرق دارد. بهطور کلی با همه دگرگونیها، طی سده گذشته ماهیت رابطه مردم با حکومت در ایران تغییر اساسی نکرده است و تا زمانی که این ماهیت تغییر نکند، شکاف هم وجود خواهد داشت. البته شکاف بین مردم و حکومت لزوماً به منزله رویارویی یا تقابل نیست، حتی ممکن است با وجود این شکاف حقوقی، بین مردم و حکومت، مردم از حکومت کاملاً دفاع و حمایت کنند. در واقع تا وقتی این حکومت بتواند به جامعه سرویس و خدمات بدهد، امنیت و شغل آحاد جامعه را تامین کند و تا حدی به آنها منافع اقتصادی برساند و بهخصوص نیروهای مرتبط با خودش را تقویت کند، رابطهاش با مردم خوب است و اوضاع به خوبی پیش میرود. البته در مقاطعی هم اتفاقات دیگری رخ میدهد، در واقع هنگامی که سیستم دیگر نتواند این خدمات را تامین کند، دچار مشکل میشود. این موضوع در یک رابطه حقوقی (کارفرما-کارگزار) هیچوقت به وجود نمیآید، به این دلیل که مردم همیشه به عنوان کارفرما این فرصت را دارند که کارگر یا کارگزار خود را عوض کنند، اما در دیگر سیستمها مردم چنین فرصتی ندارند. بنابراین تا زمانی که اوضاع به خوبی پیش میرود از دولت حمایت میکنند و وقتی هم که اوضاع مناسب نباشد با دولت دچار مشکل و تنش و در نهایت براندازی میشوند و میل دارند با آن درگیر شوند. حال سوال این است که چرا شکاف بین مردم و حکومت که تاکنون و پیش از این هم وجود داشته، هماکنون به وضعیت تقابل نزدیک میشود؟
چرا تقابل در رابطه؟
به مرحله تقابل رسیدن رابطه مورد اشاره ناشی از این قضیه است که حاکمیت دیگر قادر نیست به مردم خدمات باکیفیتی ارائه کند و ماموریتهای اصلی خود را انجام دهد. این نتوانستن چند دلیل دارد. اولین دلیل این است که تناقض و تضادی در ساخت قدرت به وجود آمده که به این راحتی نمیتوان آن را حل کرد. در آغاز انقلاب اسلامی همه از یک آرمان، یک ایدئولوژی و یک هدف حمایت میکردند، حکومت نیز همسو با آرمانها و ارزشهای مردم خود را تعریف میکرد، اما اکنون اگرچه حکومت قصد دارد خود را متولی آن آرمانها البته با تعریف خودش نشان دهد، ولی جامعه اکتفا کردن به آن آرمانها به ویژه با تعریف رسمی را نمیپذیرد و از حکومت انتظار دارد که علاوه بر آرمانها، به اهداف دیگر هم توجه کند. حاکمیت نیز به دلیل اینکه میخواهد یک تصویر انتخابی از خود نشان دهد در نهایت چارهای ندارد جز اینکه بخشی از این مطالبات عمومی را از روی ناچاری به درون ساخت قدرت منتقل کند بدون آنکه آنها را درونی کرده باشد. در این روند شکاف درون ساخت قدرت هر روز عمیقتر میشود و با عمیقتر شدن این شکاف، بخشهای گوناگون حاکمیت به دلیل تعارض و تضاد با یکدیگر قادر به انجام وظایف اصلی خود نیستند و این امر نزد مردم به صورت اعتراضی متبلور خواهد شد.
پایان رانتها
این وضعیت ریشه در گذشته دارد ولی از آنجا که تاکنون بخشهایی از حاکمیت از چند رانت استفاده میکردند این نارضایتیها با اتکا به آن رانتها برجسته نمیشد. اما واقعیت این است که اکنون امکان استفاده از بیشتر این رانتها به سر آمده که معنای آن این است که این بخشهای حاکمیت دیگر نمیتوانند وظایف اصلی خود را انجام بدهند و به همین دلیل، نارضایتی مردم از آنها بیشتر شده است.
اولین مورد از این رانتها رانت منابع طبیعی و زیرزمینی است که جدیترین منابع درآمدی کشور به شمار میآیند. این منابع شامل منابع آب، مراتع و جنگلها، نفت و معادن میشود. در 40 سال گذشته میزان مصرف آب بسیار بالا رفته است اما در این دوره این منابع جایگزین نداشتهاند. سطح آبهای زیرزمینی کم شده، کیفیت آب پایین آمده و در یزد، خراسان، سیستان و بلوچستان، کرمان، اصفهان، خوزستان و... بحرانهایی به وجود آمده که همه آنها نتیجه بهرهبرداریهای نامناسب از آب است. البته در مقطعی که این بهرهبرداریها انجام شده، رفاه مردم افزایش یافته است، اما به بحرانهای سالهای بعد که حاصل این بهرهبرداریهاست، فکر نکردند. اکنون زمان بحران و سررسید بدهیها فرا رسیده است. البته خوشبختانه در سال آبی گذشته بارشهای زیادی داشتیم که اندکی از بحران آب کاست، اما ضمن اینکه امیدواریم در سالهای آینده هم وضعیت بارشها بهتر شود، باید متوجه شده باشیم که این بهرهبرداریهای بیرویه از منابع آبی که به راحتی قابل جایگزین نیستند، باعث چه مسائلی میشود. در حوزه جنگل هم وضعیت به همین شکل است. امروز سطح پوششی جنگلها و مراتع به شدت کاهش یافته است. تبدیل جنگلها به زمینهای کشاورزی و مسکونی ممکن است در کوتاهمدت به رضایت مردم منجر شود، اما در بلندمدت آثار و عوارض شدیدی خواهد داشت؛ عوارضی که هماکنون نیز آغاز شده است، از جمله اینکه بخشی از سیلهای شدید مناطق شمالی کشور ناشی از تعدی به حریم جنگلهاست.
اما مهمتر از آب و جنگل، منابع کانی و زیرزمینی نفت است. در 40 سال گذشته چندین هزار میلیارد دلار درآمدهای نفتی داشتیم. البته بخشی از این درآمد صرف توسعه شده ولی مبالغ بسیار بیشتری در واقع حیفومیل شده است. بخشی هم برای خرید رضایت مردم و به ویژه عوامل مرتبط با بخشهایی از حاکمیت صرف شده است. به عنوان مثال، صندوقهای بازنشستگی با بحران مواجه شده و ورشکسته هستند، دولت به راحتی به این صندوقها پول نفت تزریق میکند و گویا اصلاً کسی متوجه این ماجرا نیست. در مجموع اتفاقی که افتاده این است که زمان سررسید تمامی منابعی که بیمحابا استفاده میشد، فرا رسیده است؛ مثلاً ما اکنون مانند گذشته صادرات نفت نداریم، منابع زیرزمینی آب نیز در بسیاری از مناطق تقریباً به نقطه بحرانی رسیده است. دیگر بیشتر از این نمیشود از این نعمت استفاده کرد و باید به مردم فشار آورد که مصرفشان را محدود کنند. سایر منابع طبیعی نیز به وضعیت بحرانی رسیدهاند. حال کشوری که تا این حد به مصرف این منابع وابسته بوده چگونه میتواند بدون آنها به حیات خود ادامه بدهد بدون آنکه با نارضایتی مردم مواجه نشود؟ طبعاً چنین امری شدنی نیست.
رانت بعدی که درواقع این سیستم از آن برخوردار بوده، رانت سیاستهای ایالاتمتحده در منطقه است. بعید میدانم در تاریخ چنین موردی سراغ داشته باشید که کشوری از آن طرف دنیا به منطقهای نیروی نظامی اعزام کند و دو دشمن اصلی کشور ثالثی را از بین ببرد کشوری که مدعی دشمن آن نیز هست و بعد بدون اینکه عایدی داشته باشد، آنجا را ترک کند. منظور جنگهای آمریکا در عراق و افغانستان است. در مجموع سیاستهای منطقهای ایالاتمتحده با هر نیتی که بوده، در نهایت در راستای حفظ منافع ایران و توسعه قدرت آن تمام شده است. اما اکنون زمان این رانت هم سر آمده است. در واقع ایران خودش را با این وضعیتِ افزایش قدرت تطبیق داده، اما با به پایان رسیدن این سیاستها، دیگر نمیتواند خودش را با این وضعیت هماهنگ کند. به نظر میرسد سیاستهای رانتی ناشی از اقدامات ایالاتمتحده در منطقه نیز برای حاکمیت ایران به پایان رسیده است.
منبع دیگری که این سیستم از آن ارتزاق میکرد، دو مفهوم «انقلاب» و «اسلام» بود. هم اسلام بهعنوان یک ذخیره تاریخی که در ایران وجود دارد ظرفیت خیلی قوی داشت و هم انقلاب ظرفیت و اینرسی خیلی زیادی داشت. اما امروز هر دو این منابع به علت بهرهبرداریهای غیرمنطقی و بیمورد حکومت از آنها بهجای اینکه ارزش افزودهای به آنها تعلق گیرد و بازتولید شوند، کمرنگ شدهاند. حاکمیت ایران مکرراً از این دو منبع ارتزاق میکند و به همین دلیل است که ضعیف شدن آنها به روشنی قابل مشاهده است. هم شعارهای انقلابی و تعلقاتی که به انقلاب وجود داشته حتی در میان نیروهایی که در انقلاب بودند، ضعیف شده و هم ظرفیتهایی که متاثر از اسلام بودند.
مثلاً در مورد شیوع بیماری کرونا بهراحتی قابل مشاهده است که این گرایشها چقدر ضعیف شدهاند، علت آن است که قدرت تنها با اتکا به این دو منبع پیش میرود و برای توجیه رفتار خودش از آنها هزینه میکند و حتی برای کاهش شکاف مورد اشاره دست به ارتزاق گسترده از این دو منبع مهم خود زده است.
موضوع دیگری که بهنظر میرسد برای حکومت ایران اهمیت بالایی داشته و به نفعش بوده، اوضاع منطقهای است. اکنون اوضاع منطقه آنقدر ناگوار شده که همه از تقابل جدی سیاسی در داخل میترسند. نمونهاش مورد افغانستان است. ایالاتمتحده بعد از 19 سال با همان گروهی قرارداد امضا میکند که برای شکست آن نیروی نظامی به این منطقه اعزام کرده بود؛ یعنی طالبان. این شکست فاحش سیاست آمریکاست. هیچ گام موثری در افغانستان برداشته نشده، عراق که قرار بود دموکراتیک شود، نشده و هر روز با بحران تشکیل کابینه درگیر است و وضعیت در سوریه، لیبی، یمن و کشورهای مشابه به جایی رسیده که مردم ایران را نگران کرده است اگر کاری انجام دهند اوضاع کشور از وضعیت فعلی هم بدتر شود. همه این عوامل موجب شده مردم در مواجهه با امر سیاست یا بدبینی به آن مقداری حساس و دست به عصا باشند. ولی این حکومت به دلایل ناشی از سازوکار مدیریتی ضعیف و غیرعلمی، امروز با یک بحران بسیار گسترده مواجه شده است. بحرانی که در سال 98 خودش را به بدترین شکل نشان داد. یعنی در دروغ، بیاعتمادی، ناتوانی در مدیریت سیاست خارجی و احتمال بروز جنگ، ناتوانی در سیاستهای اقتصادی و از همه بدتر که خیلی هم فراگیر است در قضیه کرونا. در همه این قضایا مردم این ناتوانی را حس میکنند. نمیخواهم این را عنوان کنم که این حاکمیت ناتوان است یا توانا، اما حسی که مردم دارند و قابل مشاهده به نظر میرسد این است که با مساله و بحران فراگیری مواجهیم.
ناامیدی از سیاستمداران؟
حال سوال این است که آیا افزایش شدید نارضایتی عمومی و همزمان کاهش قابل توجه مشارکت سیاسی به معنای آن است که مردم از سیاستمداران ناامید شدهاند؟ توضیح مختصر آن که بیاعتمادی مردم محدود به بیاعتمادی به سیاستمداران نیست بلکه بیاعتمادی به کل وضعیت موجود است که سیاستمداران نیز جزئی اگرچه مهم از آن هستند. حالا ممکن است یک سیاستمدار خوب هم پیدا شود، اما این نیز به بازسازی اعتماد مردم منجر نمیشود. شما اگر بهترین بازیکن بسکتبال را به زمینی بیاورید که چاله و سنگ در آن وجود داشته باشد، این بازیکن نمیتواند بسکتبال بازی کند و حتی نمیتواند توپ را کنترل کند هرچند مردم او را به عنوان یک بسکتبالیست خوب قبول داشته باشند. بنابراین مساله دیگر فراتر از اینهاست؛ نظرسنجیها نشان میدهد که اکثریت قاطعی از مردم دیگر فکر میکنند یا باید اصلاحات عمیقی صورت بگیرد یا چون سیستم را قبول ندارند باید به گزینه رادیکالتر از این فکر کنند. در مقابل، آنها که از وضع موجود دفاع میکنند در اقلیت قرار گرفتهاند. به نظر نمیرسد با اتکا به وجود یک سیاستمدار خوب این مساله حل شود. بیشتر از سیاستمدار خوب باید یک چشمانداز امیدوارکننده به آینده و یک اصلاحات عمیق ساختاری وجود داشته باشد و بتوان مردم را حول آن بسیج کرد.
رفتارهایی که عامل شکاف مردم و نظام حکمرانیاند
همانطور که اشاره شد ریشه بدبینی که به دلیل این شکاف به وجود آمده این است که دیگر دولت و حکومت به معنای دقیق نمیتواند کارکردهای واقعی خود را مانند گذشته نشان بدهد. بخشهایی از حاکمیت به نهادهای ناکارآمد تبدیل شدهاند. مثلاً نهاد اقتصاد به نسبت و متناسب با سطح انتظارات مردم ناکارآمد تلقی میشود یا نهاد رسانه به شکل مبتذلی عمل میکند یا بخشهایی از ناظران قانونی از حاکمیت قانون فاصله گرفتهاند. درباره نهاد رسانه ملی که کاملاً مشخص است به یک نهاد مغایر با خواست عمومی تبدیل شده و بهشدت به حاشیه رانده شده است، درباره نهاد آموزش و پرورش و آموزش عالی نیز نیازی به توضیح واضحات نیست. تنها نهاد قابل اتکا، دولت در بُعد امنیت بود که آن را هم نمیدانم با اتفاقاتی که در سال اخیر رخ داده چقدر میتوان به تداوم آن امیدوار بود که این نهاد کارکرد امنیتی خودش را چون گذشته از نگاه مردم حفظ کرده باشد. از سوی دیگر در زمینه برنامهریزی و تامین مایحتاج مردم، ایجاد آرامش و بسیاری از وظایف دیگر حکومت از نگاه مردم ناکارآمدی کاملاً مشهود است.
پاسخگویی حکومت
باید توجه داشت عدم پاسخگویی حاکمیت اساساً به مقطع کنونی مربوط نیست، این مساله به گذشته هم مربوط است. در گذشته نیز وضعیت همینطور بوده است، چراکه اساساً حاکمیت خود را منبعث از جامعه نمیداند که ملزم شود در برابرش پاسخگو باشد. اصلاً هیچ حکومتی ابتدا به ساکن پاسخگو نیست. حکومتها وقتی پاسخگو میشوند که ملتها بتوانند آنها را تغییر بدهند؛ مثل یک کارفرما در برابر یک کارگزار و کارگر. کارفرما اگر نتواند کارگر و کارگزارش را تغییر بدهد، اساساً پاسخگویی در برابر او وجود نخواهد داشت. در نتیجه این پاسخگویی هم اگر باشد صوری، ناقص و اساساً غیرموثر است.
فراموشی اولویتهای مردم
در این شرایط سیاستمداران اولویتهای مردم را فراموش کردهاند. آنچه در این مورد باید مدنظر داشت این است که درباره متغیرهایی که در اختیار دولت بوده، دیگر کنترل و برنامهریزی بر اساس این متغیرها به دلیل انعطافناپذیری متغیرها از دست دولت خارج شده است. اصلاً دولت دیگر متغیری در دست ندارد که بخواهد کاری انجام دهد. چون آن منابع از بین رفته، توانایی خلق قدرت جدید از منابع موجود را نداشته و اکنون هم ندارد. در گذشته با اتکا به منابع رانتی مذکور عمل میکرده که ادامه حیات داده اما اکنون آن منابع نیستند و دولت دیگر این توانایی را ندارد که در این زمینه کاری انجام دهد، مثل کسی که از میراثی ارتزاق میکرده و حالا آن ارث تمام شده است. متغیرهای اصلی و عمومی جامعه ایران انعطافپذیری خود را از دست دادهاند. از همه بدتر، شکافی که درون ساخت قدرت وجود دارد اجازه نمیدهد طرفین شکاف کنار هم بنشینند، یک تصمیم جدی بگیرند و آن را عملی کنند. برخی از آنها حتی تنش خیلی شدید با هم دارند. در این شرایط بیتوجهی آنها به مردم هم به نظر من ناشی از همان ماهیتی است که به آن اشاره کردم. آنها خودشان را برآمده از یک رابطه قراردادی نمیدانند و نیازی هم به پاسخگویی نمیبینند و مردم هم نمیتوانند آنها را آنطور که میخواهند عوض کنند.
ریشه افول سرمایه اجتماعی
در بخش پایانی میخواهم توضیحی درباره افول سرمایه اجتماعی بدهم. من فکر نمیکنم بتوان یک رفتار بهخصوص را به عنوان ریشه افول سرمایه اجتماعی در نظر گرفت، بلکه یک مجموعه از رفتارها بوده که دیگر به بنبست رسیدهاند. تاکید میکنم این سیستم قادر به عبور از این بحرانها بدون انجام اصلاحات ساختاری و بدون تغییر ماهیت رابطهاش با مردم نیست. این سیستم جز تبدیل یک رابطه پدرسالار به یک رابطه قراردادی و کارفرما و پیمانکار راه دیگری ندارد. البته این موضوع حالت صفر و یکی ندارد و به مرور زمان باید به وجود بیاید. نمیتوان انتظار داشت سیاستهایی را که منجر به این وضعیت شده به صورت تکنیکال و فنی یک به یک انتخاب کرد و تغییر داد، بلکه یک مجموعه بههمپیوسته در کار است که باید همه اجزای آن را توامان در نظر گرفت.
*این مطلب در قالب گفتوگوی شفاهی تهیه و به این صورت تنظیم شده است.
منبع: اقتصاد نیوز