یک لحظه کلیدی در آموختن اقتصاد مالی و خصوصا نظریه قیمتگذاری داراییها در تعادل، لحظهای است که متوجه میشوی که «بازده متوسط و انتظاری سهام شرکتها لزوما ربطی به کیفیت و بهرهوری خود شرکت ندارد!» به عبارت دیگر، مدلهای نظری و شواهد تجربی میگوید که اگر بازده بلندمدت «سهام» شرکتهای مختلف را ببینیم، این بازده لزوما به متغیرهای حسابداری - مثل بازده سرمایهگذاری به دارایی (ROI)، سوددهی و ... - و متغیرهای عملیاتی - مثل فروش، سهم بازار و مدل کسب و کار و رضایت مشتری و ... - امثال آن ندارد.
معنی این حرف در عمل این است که سهام یک شرکت فناوری-محور نوآور که سالی ۵۰٪ رشد فروش دارد و عملکرد عالی دارد ممکن است همان قدر بازده متوسط داشته باشد که مثلا سهام یک شرکت قدیمی و کهنه و با حاشین سود بسیار پایین. به عبارت دیگر نه تنها دلیلی نداریم که «بازده سهام» بنز و اپل و مایکروسافت و ... بالاتر از شرکتهای با اعتبار و کیفیت محصول پایینتر باشد، بلکه احتمالا بازده متوسط سهام بنز پایینتر از یک شرکت خودروسازی ضعیفتر خواهد بود. در مثال دیگری توجه کنیم که بازده متوسط سهام شرکتهای رو به ورشکستگی و نابودی احتمالا بالاتر از بازده متوسط سهام شرکتهای مطمئن و بدون ریسک خواهد بود!
این مفهوم را دوستان به زبانهای مختلف بیان کردهاند. مثلا اینکه «بین شرکت خوب و سهام خوب لزوما رابطه مستقیمی وجود ندارد!». من حتی گاهی فراتر میروم و سر کلاسها برای اینکه دانشجویان را متوجه موضوع کنم اشاره میکنم که «بازده بالا مربوط به داراییهای بد است. دارایی خوب نیازی ندارد بازده بالا بدهد.» (این که خوب و بد چیست را بعدا تعریف میکنیم.)
ممکن است بپرسیم آخر چه طور چنین چیزی ممکن است؟ جایی اشتباه نمیکنیم؟ یعنی چه که سهام بنز ممکن است حتی کمتر از سهام یک خودروساز گمنام یا ضعیف بازده داشته باشد؟ پس عملکرد خوب بنز در کسب و کارش به جیب چه کسی میرود؟ خوب است کمی در این مورد تامل کنیم تا بعدا بحث را ادامه بدهیم. در واقع میتوان پاسخهای قانعکنندهای به این بحث از زوایای مختلف داد.
منبع: @hamed_ghoddusi